
صبح نو - مصطفی وثوقکیا: چند ماهی بود که کتابهای «قصه دلبری» و «سربلند» کنار دستم بود و فرصت خواندنش را نداشتم. تا اینکه دل به دریا زدم و خواندم. کتابهایی روان و خوشخوان که درباره دو شهید خاص مدافع حرم بود. شهید محمدحسین محمدخانی که در سوریه شهرتی عجیب بهدست آورده بود و شهید محسن حججی که شهادتش موج عجیبی در جامعه ایران ایجاد کرد و حتی در آن سوی مرزها نیز توجهها را به خود جلب کرد. دورادور آثار آقای جعفری را پیگیری کرده بودم و میدانستم اهل رمان است. برای مصاحبه به او پیام دادم که میخواهم با شما مصاحبه کنم. جوابش جالب بود: «تلفنی، مجازی یا حضوری؟» گفتم خب ترجیح حضوری است. با همان استیکرهای تلگرام خندهای فرستاد که خب با این حساب باید تا یزد بیایی و تازه من فهمیدم که محمدعلی جعفری با آن هیبت دوستداشتنی که در اینستاگرام از خودش به نمایش میگذارد، ساکن تهران نیست. لاجرم در همین فضای مجازی قرار مصاحبه را تنظیم کردیم برای ساعت10شب و آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی شبانه من است با نویسنده یزدی کتابهایی که بسیار مورد توجه اهالی کتاب قرار گرفته است.
سؤال اول را اینطور میپرسم که شما برای نوشتن سراغ شهدا میروید یا آنها سراغ شما میآیند تا دربارهشان بنویسید؟
(میخندد) باید این را از شهدا بپرسید، ولی معتقدم برخی اتفاقات خارج از فهم ماست که نمیدانم چه نامی روی آن بگذارم. قطعاً باید روزیِ آدم باشد که بتوان از شهدا نوشت. این که گاهی ما سراغ آنها میرویم یا آنها میآیند سراغ ما اصلش برای آدم شدن ما است. اما از لحاظ مادی در بعضی از کارها من بهسراغ شهدا رفتم و در بعضی دیگر آنها به سراغ من آمدند. کتاب «عمار حلب» و «قصه دلبری» را خودم رفتم و «سربلند» را دنبالم آمدند، اینکه گاهی سراغ شهدا برویم اصل کار نیست و باید همیشه بهسراغ آنها برویم.
قبل از این کارها شما داستاننویس بودید. در مورد آثار داستانیتان صحبت کنید.
ورودم به این عرصه با کارهای داستانی بود. قبل از این چند کتابی که اخیراً دیده شده، چند کار برای نشر «امیرکبیر» نوشتم که زندگینامههای داستانی درباره سرداران ایران بود که چندمورد مربوط به شهید چمران و شیرودی را من انجام دادم. در این پروژه حدود 50کتاب منتشر شد و در آن پروژه آقای دانشگر و مجید قیصری، دبیر و کارشناس بودند و چند نویسنده از یزد و اصفهان هم بودند.
روال کار این بود که یک برشی از زندگی آن شهید را برمیداشتیم و آن را بهصورت یک داستان مینوشتیم. بعد از این پروژه کتابی به اسم «شغل شریف» نوشتم در فضای خانواده که «سوره مهر» منتشر کرده است و بعد از آن هم رمان «خانه مغایرت» را باز با موضوع خانواده نوشتم که «شهرستان ادب» منتشر کرد. این کارها را قبل از «قصه دلبری» و «عمار» نوشتم ولی یک سالی طول کشید چاپ شود و عملاً بعد از این کارهای اخیر منتشر شد. در اصل، اول در فضای داستان و رمان بودم و ورودم به فضای مدافعان حرم با کتاب درباره شهید محمدحسین محمدخانی بود که چون با ایشان خیلی رفاقت داشتم،
از سر ادای دین این کتاب را برای ایشان نوشتم.
درباره آشنایی خودتان با شهید محمدخانی توضیح بدهید.
شهید محمدخانی اصالتاً تهرانی بودند، ولی دانشگاه آزاد یزد درس میخواندند؛ من هم دانشگاه سراسری درس میخواندم. این دو دانشگاه کنار هم بود و چون هر دو در فضای فرهنگی کار میکردیم در مناسبتهای سیاسی و فرهنگی مثل اردوهای جهادی و یادوارههای شهدا همدیگر را زیاد میدیدیم و رفاقتمان در این قصهها شکل گرفت.
ایشان در خانه دانشجویی خود هیأت هفتگی داشت که برخی اوقات در آن شرکت میکردم. در اتفاقات سیاسی و فرهنگی زیاد یکدیگر را میدیدیم. تا این که از سال91 وارد سپاه قدس شد و بعد از آن ارتباط تلفنی و پیامکی داشتیم تا اینکه سال94 خبر شهادتش به ما رسید.
بخش اول کتاب «قصه دلبری» برای من جذابیت بیشتری داشت که مربوط به رفتارهای فردی وی در دانشگاه است و حتی در بحث ازدواجش هم خیلی مشهود است. رفتارهای جالبی داشت مثلاً خیلی یکدنده و یککلام بود و حتی شاید میشود گفت خیلی جسور بود.
بله ایشان کلاً فرد یکدنده و یککلامی بود که در عرصههای مختلف این رفتار را از وی میبینیم و حتی قصه فرماندهشدنش در سوریه هم به همین شکل بوده است. جالب است که ایشان ابتدا در سوریه کارهای آموزشی انجام میداده است. اصلاً ورودش به سپاه قدس اینگونه بود که راهش نمیدادند و مشکلات زیادی برای ورود داشت و ابتدا بهبهانه کار فرهنگی وارد سپاه قدس شد و برای ورود به سپاهقدس همت زیادی داشت. اول هم در حوزه فرهنگی فعال بوده ولی دورههای مختلف نظامی اعم از مربیگری، غواصی و... را شرکت میکند و مدرکش را هم میگیرد.
برای سوریه رفتن هم خیلی پافشاری میکرده است و ابتدا هم آنجا کار آموزشی میکند. قصه فرمانده تیپ شدنش هم جالب است. در یک مقطعی فرمانده تیپ مرخصی میرود و کارها را به او میسپارد؛ در همین زمان در غیبت فرماندهاش عملیاتی پیش میآید و در غیبت فرمانده ایشان کار را در دست میگیرد و واقعاً هم خیلی خوب از پس کار بر میآید.
در حالیکه قبلاً پیشزمینهای هم نداشته است و خیلی روحیه عجیب و غریبی داشته و بعد از آن ماجرا در چشم فرماندهان ارشد مثل حاجقاسم سلیمانی بزرگ میشود و مسائلی چون نترس و جسور بودنش، او را خیلی عزیز میکند.
چه زمانی از شهادت شهید محمدحسین محمدخانی گذشت که شما تصمیم گرفتید کتابی دربارهاش بنویسید؟
اوایل که شهید محمدحسین محمدخانی به شهادت رسید تصورم همان چیزهایی بود که در دوران دانشجویی از او دیده بودم. بعد که شنیدم در سپاه قدس و سوریه فرمانده تیپ بوده و عکس وی با حاجقاسم سلیمانی هم منتشر شد، تصورم این بود که در تهران برایش کار ویژهای انجام میشود. حتی من در آن زمان در ماهنامهای در یزد بودم و چون فکر میکردم در تهران برایش کاری میشود، خیلی جدی نگرفتم. بعد از چند ماه که اتفاقی نیفتاد، یکی از رفقا گفت: نمیخواهی برای محمدحسین کاری انجام بدهی؟ من هم دیدم که در تهران کاری برایش نکردند، شروع به فعالیت کردم تا کتابی دربارهاش بنویسم. ابتدا هم تصورم این بود که یک کار نقلی در حد 70 تا 80صفحه انجام بدهم. بعد که مصاحبهها را گرفتم، دیدم آن چیزی که ما دیده و شنیده بودیم متفاوتتر از اصل ماجرا بوده است. حتی یک سفر هم به سوریه رفتم و خاطرات همرزمانش را گرفتم که این کتاب یک کار جداگانه در قالب سفرنامه بعد از عید درباره شهید محمدخانی بهصورت متفاوت منتشر خواهد شد. در این سفر اتفاقاتی افتاد و حاشیههای جذابی هم از خاطرات نیروهای سوری و حزبالله مرتبط با شهید محمدخانی درآمد که تصمیم گرفتم این کار را جداگانه انجام بدهم.
پس شما از ابتدا تصمیم نداشتید که دو کتاب مجزا درباره این شهید بنویسید؟
حجم کار در کتاب «عمار حلب» خیلی زیاد بود، از آن طرف خاطرات همسر شهید هم خیلی زیاد است و هر چه جلوتر رفتم دیدم خاطرات جذابتری است و اگر این خاطرات در «عمار حلب» میآمد حق مطلب ادا نمیشد و تصمیم گرفتم که دوکتاب جداگانه کار شود.
همسر وی با این که مذهبی بود ولی از فضای شهید محمدخانی دور بوده است. شهید محمدخانی مدلی بود که طبق تعریف این روزها باید گفت جنس نایاب بود. اینکه این دو درنهایت به هم رسیدند جذاب بود. چطور این اتفاق را در کتاب درآوردید؟
من چون داستاننویس بودم، این تضاد را که دیدم جرقه اولیه در ذهنم زده شد که میتواند جذاب باشد. همه فکر میکنند در زندگی شهدا همه چیز آرام و خیلی مثبت است. با این که مذهبی بودند ولی این دو تضاد زیادی با یکدیگر داشتند و این خیلی قشنگ بود و سرانجام این عشق هم زیبا بود. با این که زندگی واقعی بود ولی خیلی فضای داستانی و رگههای داستانی داشت.
شاید خیلی افراد خوششان نیاید که شما در کتابتان بگویید یک فرد مذهبی ( که از قضا الآن شهید مدافع حرم است) از دختری خوشش آمده و برای جلب نظرش هر کاری هم کرده است. واکنشها نسبتبه این اتفاقات در کتاب چه بود و آیا اصلاً بازخوردی داشت؟
البته بازخورد داشت. واقعیت این است که من دایره مخاطبانم را فقط مذهبیها نمیبینم و معتقدم غیرمذهبیها هم باید بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. وقتی این نگاه باشد، طبیعتاً باید منتظر بازخوردها هم باشیم و از همان اول خودم را آماده این بازخوردها کردم.
خیلیها معتقدند چون این فرد الآن شهید مدافع حرم است نباید این مسائل گفته شود.
بله خیلیها این حرف را میگفتند ولی چون از همان ابتدا تصمیم را گرفته بودم یقین داشتم عکسالعمل خواهد داشت، ولی اطمینان داشتم اثر خودش را میگذارد.
برسیم به کتاب «سربلند»؛ شما گفتید برای این کتاب دنبال شما آمدند؟
چون شهید محسن حججی در «مؤسسه شهید کاظمی» فعال بودند، طبیعتاً کتاب ایشان هم در نشر شهید کاظمی باید آماده میشد. آقای حمید خلیلی، مدیر نشر کاظمی هم بعد از بررسی آثار نویسندگان مختلف، کتاب «عمار حلب» را دیده بودند و به سراغ من آمدند. گفتند که دوست داریم شما راجع به این شهید کار کنید. فضا هم طوری بود که خیلی از نویسندگان دوست داشتند درباره این شهید کار کنند ولی درنهایت این قرعه به نام من خورد.
برای کتاب شهید حججی چقدر وقت گذاشتید؟
کل کتاب از شروع تا مرحله انتشار حدود 10ماه طول کشید. حدود چهار ماه مصاحبهها طول کشید. واقعاً 10ماه جهادی بود و شبانهروزی کار کتاب شهید حججی را انجام میدادم. سفرهای زیادی هم به مشهد و اصفهان و قم و نجفآباد و تهران رفتم. حتی برخی شهرها را دو یا سهبار رفتم.
حججی به دلیل نوع شهادت و موجی که در جامعه ایجاد کرد، خیلی خاص شد. از اینکه سراغ کتاب شهید حججی رفتید نترسیدید؟ چون کار سنگینی هم بود.
ترس که نبود ولی این کار کمی خاصی بود، از این لحاظ که کمتر کتابی هم بود که مردم برای چاپ آن انتظار بکشند، چون زندگی شهید حججی پایان غافلگیرکنندهای داشت و مردم آن را دیده بودند. در کتاب هم میخواستند آن فضا را ببینند. از این نظر هم کار سختی بود. اینها فشارهایی بود که روی ما بود. از آن طرف هم تعبیرهایی از این شخص شده بود و تصویرهایی ساخته شده بود که کار ما را سخت میکرد. برخی تصورات از این شهید در جاهایی برخلاف تصور بود و شاید این کمی کار را سختتر میکرد و ممکن بود که مخاطب جا بخورد و انتظار نداشته باشد با این مسائل مواجه شود. شاید انتظار داشتند با یک اسطوره مواجه شوند، در حالی که این طور نبود، نه از این نظر که ایشان فرد خوبی نبوده است؛ اما یک جوان معمولی بوده و در دورههایی هم زندگیاش بالا و پایین داشته است، ولی از یک مقطعی که تصمیم میگیرد متفاوت باشد زندگیاش عوض میشود و خب پایان کارش به شهادت ختم میشود. خب بازنمایی و انعکاس این مسائل در زندگی حججی کار را سخت میکرد و من میدانستم بهخاطر انتشار این اتفاقات در کتاب احتمالاً بازخواست شوم.
ولی وجدانم باید راضی باشد که فقط راست بگویم و اسطورهسازی بیجا نکنم و اغراق نکنم. فقط سعی کردم هر آنچه را که هست بگوییم.
خاطره آقای حمید خلیلی هم بسیار جالب بود. محسن حججی طبق این روایتها در دوره دبیرستان و دانشجویی خیلی آدم مذهبی شدید نبود و شاید بیان این مسائل خوشایند خیلیها نباشد. منعی نبود که این مسائل در کتاب بیاید؟
پدر و مادر شهید از ابتدای کار همراه کتاب بودند و قبل از چاپ کتاب را خواندند و گفتند که این همان محسن ماست، ولی عدهای بعد از انتشار کتاب شیطنتهایی کردند و گفتند: آیا این همان حجت خدایی بود که رهبر انقلاب گفته بودند؟! باید گفت این فرد از بدو تولد حجت خدا نبوده و زندگیاش حتماً فراز و نشیب داشته است و ماحصل این زندگی شده شهید حججی و حجت خدا شدن؛ ولی بعضی از افراد اینها را قاطی میکنند.
شما داستاننویس هستید چرا به سراغ زندگینامه نوشتن رفتید؟ به نظر شما در این فضا داستان و رمان نوشتن ماندگارتر نبود؟
الآن زمان داستاننوشتن نبود. الآن من مستند نوشتم؛ اما بعضیها برنتافتند. وای به حالی که داستان و رمان مینوشتم. به نظرم درباره افرادی چون حججی و محمدخانی ابتدا باید یک مستند و منبع خوبی داشته باشیم و بعد درباره آنها داستان و رمان نوشته شود. تا این خاطرات نباشد نمیشود داستان و رمان نوشت و لازمه آن تولید مستندات بود که انجام شده است.
الآن که این خاطرات و مستندات تولید شده، همچنان میخواهید زندگینامه بنویسید و در فضای مدافعان حرم باشید یا به سمت رمان و داستان میروید؟
الآن یک مجموعه داستان تحویل ناشر دادم و بهطور کامل از فضای داستان بیرون نیامدم؛ اما شرایط جوری رقم خورد که تمام وقتم را مستندنگاری و خاطرات گرفت ولی در این کارها هم نوع تدوین کارهایی که انجام دادهام متفاوتتر از کارهای معمولی است که منتشر میشود. سعی میکنم خاطرات و روایتهایی که برای کتابها انجام میدهم فضای داستانی هم داشته باشد. در «سربلند» همه روایتها با یک شروع متفاوت و داستانی همراه است و سعی کردم این روایتها ضمن اینکه مستند است و تخیلی ندارد غنای ادبی داشته باشد و نوع روایت ادبیتر و جوانپسند باشد که این مسأله را هم مخاطبان استقبال کردهاند. در این کتابها از فضای ادبی و رسمی و کلیشهای که در کتابهای مرتبط با شهدا مرسوم است دور شدیم. آخر صحبت بگویم که از داستان دور نشدهام؛ ولی کمی هم نمکگیر این فضا و شهدا شدهایم.
مرتبطها